از خيابون مطهري تا مترو دروازه شميران پياده حدود يک ساعتي راهه
من هروقت از نشستن خسته باشم، دلم بخواد ديرتر برم خونه، آهنگ جديد دانلود کرده باشم و دلم بخواد زودتر گوش کنم يا اضافه وزن وجدانمو قلقلک بده، اين راهو پياده ميرم
ولي ديروز هيچکدوم ازينا نبود
ذهنم خيلي درگير بود و آروم نميشد
انقدر صداهاي ذهنم زياد بود که هندزفري در نياوردم
کل يه ساعتو با خودم حرف زدم
نفهميدم اصن کي رسيدم به مترو، ايستگاه باقري و بعدشم خونه
انقدر لب و دهنم خشک شده بود که حتي آب دهنمم به زور قورت ميدادم
رسيدم خونه يه ليوان آب خوردم و دراز کشيدم و خوابم برد
بيدار که شدم
رفتم تو اتاق مامان، گفتم چرا زودتر بيدارم نکردي؟ديرم شد بايد برم شرکت
مامان با تعجب نگام کرد گفت چي به سرت اومده؟ حالت خوبه؟ تازه از شرکت اومدي يه ساعت نشده خوابيدي
داشت ميگفت چي شده و چرا اينجوري شديو اينا
که من برگشتم سر جام و دوباره خوابم برد
با صداي زنگ تلفن بيدار شدم
صداها خيلي اذيتم ميکردن سعي کردم همه چيو فراموش کنم
انگار اتفاقي نيافتاده ولي نشد
پاشدم يه کم ميوه خوردم ولي اشتها به غذا نداشتم البته گشنم بود ولي چيزي از گلوم پايين نميرفت
حتي اون يه ذره ميوه هم به زور خوردم
شب شد و دوباره دراز کشيدم که بخوابم
چشامو بستم
تو سرم چه خبر بود؟ خيلي شلوغ بود
از هر چيزي توش بحث بود
انگار چند نفر بالاسرم داشتن داد و بيداد ميکردن
انقدر تن صداي ذهنم زياد بود که نزديک بود گريه ام دربياد و داد بزنم تورو خدا ساکت
واقعا وحشتناک بود
نميتونستم ساکتشون کنم
پس چشامو باز کردم
فيلم نگاه کردم تا ساعت 2، 3 که چشام خودش بسته شد و خوابم برد.
و باز هم خواباي مزخرفي که تا صبح ديدم
من دوست ندارم انقدر خواب ببينم
ترسناک است
دقيقا عين آن ظلمي که با من کرد
خدا با خودش کرد
دلم ميخواست ظلمي که با من کرد را درک کند و بفهمد چه بر من گذشت ولي نه اينچنين
جگرم خنک نشد، نسوخت.
ولي خوشحال هم نشدم
فقط ترسيدم
از اينکه خدا خيلي حواسش به همه چيز هست و هيچ چيزي را بي جواب نمي گذارد
بايد به قدم هايم بيشتر توجه کنم
من از چوب خدا عجيب ميترسم
خدايا نشانه هايت را هميشه در زندگي ام پررنگ کن تا در سخت ترين شرايط يادم نرود که کنارم هستي